دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود می خوام دوباره شروع کنم. نوشتن بهم حس ارامش میده. یه حس خوب که شاید خیلی قابل توصیف نباشه.
تو این مدت خیلی اتفاقا افتاده و میخاد بیفته. اتفاقات بزرگ و کوچیک که یکیشون دانشجو شدنمه. انصافا با این موضوع خیلی حال میکنم. هرچند جوونتر که بودم همیشه دوس داشتم تهران و فقط تهران درس بخونم.
دیروز عاشورا بود، درسته عاشورا یه روز غمناکه ولی انگار آدم یجورایی انرژی داره؛ لذت میبره از اینکه یه اسطوره بعد از هزار سال اینقدر باشکوه براش عذاداری میشه.
زندگي صحنه يكتاي هنر مندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته بجاست
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد
خواهرم اینا نذری داشتن.حدود 100تا برنج ومرغ که 70تاشو بردیم تو یه محله فقیرنشین پخش کردیم. من یخوده کنجکاوم، همیشه دوس داشتم اونجا رو از نزدیک ببینم که نذری پخش می کنن ومیگن فقیرن. ناراحت کننده بود. خونه هایی بود که حتی زنگ هم نداشت. خونه هایی که ظاهرشون فریاد می زد؛ دم در یه پرده ای داشت، بعضی هاش کاهگلی بودن و مدل خونه های ده و تاسف ازاینکه تو هر خونه ای یه عالمه بچه بود.
یه حرفی زدن برام خیلی جالب بود. اینکه اینا بااینکه فقیر بودن تو نون ظهرشون نمونده بودن، خدا می رسونه؛ ماییم که بایست برا خودمون یه کاری بکنیم.